خیر بودنِ نیتمان مهم نیست؛ چون به هرحال ما شیفتۀ نصیحت کردنیم. ما نصیحت کردن را دوست داریم. با نصیحت بیمورد توانمندی و انگیزۀ دیگران را کم میکنیم. گاهی حتی آنقدرها هم که فکر میکنیم نصیحتمان به درد نمیخورد. علاوه بر این تمایل به نصیحت کردن به معنی این است که دارید به زندگی پرمشغلۀ فعلی خود مسئولیتهای بیشتری اضافه میکنید. چون نه تنها باید کار خودتان را انجام دهید، بلکه دارید جای دیگران هم کار میکنید. در این صورت، دیگر فرصتی برایتان باقی نمیماند تا به انجام کارهای مهم بپردازید.
در موقعیتهایی که هیولای نصیحتتان کنترل اوضاع را در دست میگیرد و دارید به دیگران میگویید چهکار کنند، یا از آنها در برابر خودشان مراقبت میکنید، یا اوضاع را تحت کنترل دارید، این باور پشت کارهایتان هست که من از آنها بهترم. من چالاکتر یا باهوشتر، باتجربهتر، باسابقهتر، از خود خاطرجمعترم، پیگیرتر، خلاقتر، در مسائل راهبردی بهترم یا حرفهایم درستتر است. درواقع در این مواقع دارید میگویید آنها آنطور که باید نیستند. به اندازۀ کافی کارایی ندارند، به اندازۀ کافی باهوش، عاقل، مقاوم، توانمند، شایسته، خلاق، بااخلاق، بلندنظر، معتمد، یا… نیستند تا از پس آن کار برآیند. دارید میگویید آنها به اندازۀ کافی خوب نیستند.
داشتن هیولای نصیحت بخشی از طبیعت انسان است. هیولای نصیحت سعی میکند به روش خودش کمک کند. خلاصی از تلۀ نصیحت و رام کردن هیولای نصیحت کار راحتی نیست. باید شیوهای را که سالها مطابق آن رفتار کردهاید، تغییر اساسی دهید. نمیتوانید از دستش خلاص شوید؛ اما میتوانید رامش کنید تا کمتر مجبور به ادامۀ این رفتارتان شوید؛ این رفتاری که نه برای خودتان سودمند است و نه برای شخصی که میکوشید راهنماییاش کنید.
مایکل بانگی استانیر در کتاب قبلیاش، راه و رسم مربیگری، هفت پرسش اساسی را یاد میداد که برای مربی مسلکتر شدن لازمشان دارید، و البته این را که چطور آنها را بپرسید تا بیشترین اثرگذاری را داشته باشند. اما کتاب تلۀ نصیحت بررسی میکند که چرا غلبه بر عادت نصیحت کردن اینقدر سخت است، نصیحت کردن چطور هم نصیحتکننده و نصیحتشونده را خسته میکند، به جای نصیحتکردن چهکار میتوان کرد و چطور میتوان بر عادت نصیحتکردن غلبه کرد و به مربی بهتری تبدیل شد.