به نظر میآید همه رفیقهایم بچه زرنگاند. نپرسید چرا. مثل خیلی چیزهای دیگر، همین است که هست.
به هر حال هفتتیرکش به جنب و جوش میافتد. انگار چیزی از زیر پوستش غلیان میکند و از جوراب زنانه روی صورتش رد میشود.
غرغری میکند و میگوید: «دیگه حالم داره از این وضع به هم میخوره.»
صدایش دارد از بین لبهایش بیرون میآید.
ولی باعث نمیشود مارو دهانش را ببندد.
مارو ادامه میدهد: «به نظرم با هم مدرسه میرفتیم، یا یه چیزی تو این مایهها.»
هفتتیرکش با حالتی عصبی میگوید: «دلت میخواد بمیری، نه؟»
مارو توضیح میدهد: « خب راستش، من فقط میخوام پول پارکینگ ماشینم رو حساب کنی. اون توی محوطه پونزده دقیقهایه. تو هم که من رو اینجا نگه داشتهای.»
هفتتیر را به طرفش میگیرد: «معلومه که نگه داشتهم.»
«لازم نیست اینقدر خشونت به خرج بدی.»
با خودم فکر میکنم: ای خدا، الانه که مارو بمیره، الانه که یه گلوله توی گلوش شلیک بشه.