پرندهای کنار پنجره میآید.
خطاست فکر کنیم پرندهاند، بیشتر پیام آورند.
چرا که روزی به سکوت درمیافتند بسا آرام مینشینند،
شکیبایی را به سخره میگیرند،
سرهای خود را بالا نمیگیرند و نغمه سرمیدهند: بانوی بینوا،
بانوی بینوا،
آوازشان خبر از چیزی دارد.
بعد مثل ابری تیره به پرواز درمیآیند از سکوت تا بیشهزار زیتون.
اما کیست که چنین هستی بیوزنی فرستاده تا زندگیام را داوری کند؟
فکرهای عمیقاند و حافظهام بلند؛
از چه به چنین آزادی رشک میبرم وقتی صاحب انسانیتم؟
آن پرندهها با آن قلبهای کوچک صاحب بزرگترین آزادیاند.