«هر روز جنازهای را پیدا میکردند که گلولهای در سرش خالی شده بود. حتما تمام این آدمها خبر کامیونهایی را که نصفهشب میآمدند شنیده بودند. کامیون که از راه میرسید، صدای بلند افتادن چیزی مثل بدنی سنگین درون آب شنیده میشد. همین یک هفته پیش، زنی هنگام عبور از روی پل به پایین نگاه کرده و بدن بیجان شوهرش را دیده بود که به پشت مثل یک ستارهدریایی روی آب شناور است...»