جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
(داستان های کردی،قرن 14)
صدای پارس سگ به گوشش رسید. شکمش زیر پیراهنش کمی بالا آمده بود، دستهای زخمیاش را روی آن گذاشت و زیر لب گفت:«نمیذارم بترسی!» خندید، با صدای بلند قهقهه زد، اشکهایش سرازیر شدند و دهانش را تلخ و شور کردند...