بدنم در هر دستاندازی به پرواز در میآمد، اما فکر و ذکرم هنوز پیش چشمهای سبز و نمناک شاهزاده آدریانیتا بود، جایی دور در پادشاهی بینام. من، با حماقت و بیصبری تمام، اجازه نداده بودم هیچ نگهبانی همراهم باشد. در نهایت معلوم شد این کار، که در آغاز شجاعانه به نظر میرسید، کاری احمقانه بوده است. چطور میتوانستم اینقدر ابله باشم که یادم برود اگر بخواهم به قصر پدرم برسم، به ناچار باید از آن دشت لعنتی عبور کنم که چهار دزد در آن کمین میکنند و منتظر مینشینند؟