صورتش را جلو برد و در گوشش گفت: «حاجی همیشه میگفت توی راهی که اولش "علی" رو آوردی، صداقت رو بذار اون بالا مالاهای دلت که بشه چراغ راهت و سرگردون نشی میون کوچه پس کوچههای بیفاصله و حیرون و ویلونش. میگفت از ته دلت بخواه تا بشه. ببین چقدر جنم داری؟ اگه کمه، زیادش کن و اگه نیست، انقدر تو خودت بگرد تا پیداش کنی. ببین چیه و کیه که بهت امید میده؟ حاجی میگفت همون میشه ارادهت واسه جون دادن به خواستههات، دلیل واسه نفس کشیدنت. به هر غیرممکنی که ایمان داری یه روز ممکن میشه، فکر کن، اما فکر نکن قسمتت چیه و تقدیر چی میخواد واسهت. ببین خودت از اون بالایی و دنیایی که افتادی وسطش تا شبانهروز توش امتحان پس بدی، چی میخوای؟ حاجی میگت...»