از وقتی که دراز کشیده که نه، موقع کندن چاله هم نه که از وقتی فهمیده که پایش به اینجا میرسد مدام فکر طلبی است که از صاحب کار قبلیش دارد و سوخت شده که پسر شش سالهاش چشم به راه او و دوتا سمعک گرانقیمتی است که قرار بوده برایش بخرد، پسری که نزدیکش بمبی منفجر شده و به خاطر شدت موج انفجار گوشهایش خوب نمیشنوند. این هیچ باید بیشتر کار کند که طلب همسایه نزولخورشان را هم بدهد تا خانهشان را از آنها نگیرد، به فکر فرار کردن میافتد، فرار کردنی که احتیاج به نقشه کشیدن هم ندارد که خروج از اینجا فقط یک راه دارد.