اقبال دوست دارد شهید راه آرزومندی باشد نه آرزوها:
برآید آرزو یا برنیاید
شهید سوز و ساز آرزویم
اگر تپیدن گوهر و روح زندگی است و اگر حیات دل، مرهون بیقراری است، تمنای او این است که تمام ذرههای خاک او دل بیقرار شوند. سراسر دل شود. بتپد و جستوجو کنند:
تپش است، تپش است جاودانگی
همه ذرههای حاکم دل بیقرار بادا
نه به جادهای قرارش نه به منزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
او که آرزو دارد نه تنها دلش بی قرار باشد که همه ذرات خاکش، به دل بیقرار مبدل شود، از تنهایی خویش در این مسیر پرسوز و گداز، غمین است. در نیایشی با خدا میگوید آنچه در جهان تو کم دارم، دلی هم سودا نمییابم. پاسخ خداوند به نیاز و تمنای او، تنها لبخندی دلجویانه و از سر خرسندی است:
شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت