زمستان فرا رسیده است. جایی در دل جنگل، درهای مهمانخانه میچل با اتاقهای دلباز قدیمی، شومینه بزرگ هیزمی و سردابهای پر و پیمان از نوشیدنی به روی مهمانان باز است؛ تا در میان کورهراههای اطراف اسکی کنند، در خلوتی جنگل قدم بزنند یا در گوشهای گرم و دنج، کتابی در دست و یاری در خلوت برگزینند. اما کولاک از راه میرسد و کابلهای برق و ارتباط مهمانخانه با دنیای بیرون قطع میشود. با این حال همهچیز خوب پیش میرود تا آنکه نیمهشب جسد یکی از مهمانان پیدا میشود. شاید از سر اتفاق باشد. اما دومین جسد دیگر اتفاق نیست. حالا مهمانان گرد آتش حلقه زدهاند و کاری از دستشان ساخته نیست مگر اینکه امیدوار باشند سرانجام از کولاک، و از دست همدیگر، جان به در خواهند برد.