جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
دوباره نفس عمیقی میکشم که احساس میکنم شخصی کنارم مینشیند. شخصی کنارم مینشیند. چشمانم را باز میکنم و صاف مینشینم. مردی کنارم نشسته! به صورتش نگاه نمیکنم اما دستهایی که روی دسته چمدانش است آشناست! انگشتان کشیدهاش را میشناسم! سریع سرم را به سمت مرد برمیگردانم و از اشک لبریز میشوم...
من با اینکه فقط چند پله از اهالی آنجا فاصله داشتم اما فرسنگها از آنها دور بودم، خیلی دور ... تبعیدگاه من دیگر برگشتی نداشت. من فقط برای پیروزی در جبهه جنگ اسدخان یک نفر دیگر را هم با خودم سوزاندم ...