کنار خانهای آشنا ایستاد، یک دست را از جیب بیرون کشید و روی در چوبی گذاشت، نگاه دلتنگش پر کشید و به شاخسار عور درختان داخل کوک خورد. درخت انار مهمانسرا را بهتر از همه میشناخت، صاحبش بود، مال او بود، به نامش بود. آرزو کرد کاش کلید داشت و وارد مهمانسرا میشد و کنار درخت انارش مینشست، برگ و شاخههایش را نوازش میداد و او نازکشانه اناری مهمانش میکرد. آن محیط بوی کودکیاش را میداد، بوی مادر جان، آقا بزرگ... بوی محبت!