نگاهم ناخودآگاه سمت آرمان چرخید. او هم با فاصله از شهاب نشسته و سرش پایین بود و خودکارش آرام با حرکات موزون روی سررسید کذایی میچرخید. وقتی به یاد آن خطاطیهای تحسین برانگیز میافتادم ابهت همیشگیاش فرو میریخت. به نظرم کار جالبی برای فارغ کردن ذهن آشفته از محیط اطرافت بود. کلاسورم را از کیفم خارج کردم و صفحهی سفیدی از آن را مقابلم گذاشتم. قلم میان انگشتهایم جابهجا شد و روی صفحه سپید چرخید. مثل رقاصی ماهر که به روی سن رفته است و با حرکات موزون خود توجه همه تماشاچیان را جلب میکند، به طوری ظریف و بااحساس روی کاغذ سر خورد که سرانگشتهایم حضور ملموس عشق را در رگهایش حس کرد و داغ شد.....