سلیکا جواد آماده میشد تا تابستانِ بعد از فارغالتحصیلیاش وارد «دنیای واقعی» شود. عاشق شد و برای زندگی به پاریس رفت تا خبرنگار جنگی شود. ولی دنیای واقعی که با آن روبهرو شد، او را با خودش به یک قلمروی جنگی کاملاً متفاوت بُرد.
همهچیز از یک خارش شروع شد؛ انگار پاهایش را هزاران پشة نامرئی نیش میزدند. بعد خستگی به سراغش آمد و چرتهای شش ساعتهای که میزد فقط حالت تهوعش را بدتر میکرد. در نهایت به پزشک مراجعه کرد و چند هفته مانده به تولد بیستوسه سالگیاش، تشخیص دادند مبتلا به سرطان خون شده است. فقط سیوپنج درصد شانس زندهماندن داشت. به همین راحتی زندگیای که برای خودش تصور میکرد، سوخت و نابود شد. وقتی سلیکا به زادگاهش نیویورک برگشت، شغل، آپارتمان و استقلالش را از دست داد. بیشتر چهار سال بعدی را روی تخت بیمارستان صرف جنگیدن برای زندگیاش و به تصویر کشیدن داستان این واقعه در یکی از ستونهای روزنامة نیویورک تایمز کرد.
وقتی بالاخره بعد از سه سال و نیم شیمیدرمانی، آزمایش بالینی و پیوند مغز استخوان از بخش سرطانیها مرخص شد، طبق نظر پزشک، درمان شده بود. ولی خیلی زود فهمید درمان شدن پایان راه بهبودیاش نیست؛ بلکه آغاز آن است. او 1500 روز گذشته را تنها بهدنبال رسیدن به یک هدف بود؛ زندهماندن. و حالا که زنده ماند، تازه متوجه شد اصلاً نمیداند از حالا به بعد چطور باید به زندگیاش ادامه دهد.
سلیکا چطور دوباره وارد این دنیا میشود و زندگیاش را از سر میگیرد؟ چطور میتواند ازدسترفتههایش را دوباره به دست بیاورد؟ بدینترتیب، او بههمراه دوست جدیدش، سگی به نام اُسکار، سفری صدروزه را شروع و 2400 کیلومتر به سراسر کشور سفر میکند.