گرمای فوقالعادهایی از حرفهایش زیر پوستم خزید، صدایم را در گلو خفه و سکوت را جانشین هر صحبت دیگری کردم. ترسیدم حرفی بزنم و باز میان همان گردابی بیفتم که خلاصی از آن روزگاری جانم را به لبم رسانده بود. نه! من دور هر احساس و عواطفی را قلم گرفته بودم و مدتها پیش قلبم را با تمام تعلقاتش در گورستان فراموشی ذهنم دفن کرده بودم، محال بود باز به دام عشق بیفتم...