شمیم نگاهش را تا در اتاق ارمیا و ورودش به آنجا دنبال کرد. احساس میکرد این پسر جوان شدیدا با او سر ناسازگاری دارد و به دلایلی که خودش نمیدانست، از شمیم خوشش نیامده بود! او میدید در حینی که ارمیا صحبت میکرد و یا به پدرش گوش میداد؛ حتی نیمنگاهی هم به شمیم نمیانداخت. نمیدانست دلیل این همه سردی چیست؛ اما با خودش مسئله را حل کرد که گذر زمان همه سوالهایش را جواب میدهد.