وقتی آفتاب غروب از پنجرههای شیشه رنگی رخت برمیبست، ننه رختخوابها را پهن میکرد. ننه پیر بود و زیر چاقدش کلهی کاملا کچلی داشت. توی گرمابه دیده بودمش، کچل کچل، عین کف دست. بااینحال خوشگل بود، سفیدرو با چشمهای درشت و نافذ آبی، مثل چشمهای عروسک چینی که پدرم در دوران سزار از آنسر روسیه برای خواهرم آورده بود. بقیهی خدمتکارها زمزمههایی میکردند که پدربزرگم خاطرخواه ننه بوده، ولی من میدانستم که او گربههایش رابیشتر از همه دوست داشت و بقیه باید میماندند توی خماری...