تاریک است و در تختخواب هستم. بیست شب از فرار شوهر سابقم از زندان گذشته است. خوابم نمیبرد و تماشاگر رقص نور و سایهها روی پرده اتاق شدهام. روی تشکی با ملحفهای بسیار نازک دراز کشیدهام و با هر تکانی که به خودم میدهم، صدای فنرهای آن بلند میشود.
بچههایم، «لنی» و «کانر» روی بزرگترین تختهای اتاقی که در متلی نسبتا گرانقیمت کرایه کردهایم، خوابیدهاند. جایی را اجاره کردهام که توانایی پرداخت کرایهاش را داشته باشم.
گوشی اعتباری جدیدی خریدهام. شمارهام تغییر کرده و در کل عالم فقط پنج نفر هستند که شمارهام را دارند. دو نفر آنها همین الان کنارم در اتاق خوابیدهاند...