ویل را نگاه میکنم که روی صندلی کنار من مینشیند. آن را عقب میکشد تا مطمئن شود فاصله ایمن را رعایت کرده.
نگاه جدیدی که دقیقا نمیشناسم چشمانش را پر میکند. نگاه تمسخرآمیز یا طعنهزنندهای نیست، کاملا آزاد است، صادقانه است.
آب دهانم را به سختی قورت میدهم و سعی میکنم احساساتی را که در حال فوراناند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر میکند.
آرام شروع میکند به آواز خواندن.
مثل بچهها میزنم زیر گریه: «از اینجا برو. عین احمقها شدم.» و با پشت دستم اشکهایم را پاک میکنم و سرم را تکان میدهم.
...