سیمون با زحمت چشمهایش را باز میکند. قیافهاش نشان میدهد که حالش خراب است. مرا به جا آورده است. دهان پیرش کمی متشنج میشود و دو تا انگشت از زیر ملافه بیرون میآید. سلام مختصری به من میدهد و چشمهایش را میبندد... اصرار میکنم: ـ سیمون، ببینم... هیشت!