به جای جنگیدن با هراسی که وجودم را گرفته بود، دعوتش کردم. دست از مقاومت کشیدم و اجازه دادم هر آنچه که میشود، بشود. شروع به خوشامدگویی به هراس کردم. و یک چیز دیگر: لحظهای که خواستم بروم، لحظهای که در برابر مرگ تسلیم شدم، همه چیز تغییر کرد. مثل این بود که کلیدی را زدم و ناگهان همه چیز از تاریکی به سمت نور درخشان و شفافی رفت. سوسکها به یک دسته کبوتر سفید تبدیل شدند و پریدند. تاکها به آفتابگردانهایی زیبا با ساقههای بلند تبدیل شدند...