جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
چهره لاکسی برای نخستینبار ناراحت به نظر میرسید. ابروانش در هم رفته بود و ناخن شستش را، که لاک براق مشکی داشت، میجوید. «تو داری از آینده حرف میزنی زنیکه؟ این کارت هم که مزخرفه! تو از کجا اینها رو میدونی؟» «من کتابش رو خوندم.»