بدن را نباید ظرف و قالبی در نظر گرفت که انسانی را در خود جای میدهد، طوری که مجبور باشد موجودیت خودش را به دلیل این قالب تغییر دهد. برعکس، بدن که همواره در رابطهای تنگاتنگ با جهان قرار دارد، راه را برای انسان در این جهان باز میکرد و جهان را پذیرای او میسازد.
جهان خود را از خلال شکوفایی حسها به ما میشناساند. هیچچیزی در ذهن ما وجود ندارد که ابتدا از خلال حسهایمان نگذشته باشد. هر دریافتی پژواکی است از هزاران پژواک دیگر و جهانی که احاطهاش کرده است، جهانی آکنده از بینهایت گزاره لذت و کنجکاوی است که در انتظار یافتن پاسخ هستند. بدین ترتیب، میان بدن و کالبد جهان، نوعی پیوستار به وجود میآید که آنها را به یکدیگر گره میزند، جغرافیای بیرونی، جغرافیایی حساس و زنده است و همراه با بدن، نفس میکشد، خونریزی میکند، به تنش در میآید یا به خواب میرود.