من به شما خواهم گفت که چگونه گرسنگی را در باتلاقهای رسیف، در میان مغروقین آن دریا شف کردهام. من در دانشگاه سوربن و یا در دانشگاههای دیگری با هیولای گرسنگی آشنا نشدهام. دانشگاه سوربن من گل و لای مردابهای رسیف بوده است که در آن خرچنگها لول میزنند و انسانهایی در حول و حوش آن ساکناند که از گوشت خرچنگها به وجود آمدهاند و مثل خرچنگ فکر میکنند و حس میکنند. موجوداتی ذوحیاتین هستند که هم در خشکی به سر میبرند و هم در آب، نیمی انساناند و نیمی حیوان، موجوداتی که با خرچنگها برادر همشیرند و راه رفتن را پا به پای خرچنگها یاد گرفتهاند.
سرگذشتی که میخواهم نقل کنم سرگذشت همین جامعه است، جامعهای که از نقطه نظر اقتصادی نیز ذوحیاتین است، زیرا در حاشیه و در مرز دو سیستم اجتماعی - فئودالیسم کشاورزی و سرمایهداری راکد مانده است که تاریخ تا به امروز هم نتوانسته است آنها را مانند تار و پود یک پارچه واحد به هم ببافد، دو سیستمی که هنوز دوش به دوش هم در ایالتی در برزیل به همزیستی ادامه میدهند، بیآن که با هم مخلوط شوند و یا یکدیگر را در شکل واحدی از تمدن تکمیل کنند. بدین ترتیب، جامعه مردابنشین در منگنه دو سیستم متضاد فشرده میشود و جز این که به درون مردابها جریان یابد و در آن با قشر گل و لای مخلوط گردد چارهای ندارد.