روزی از روزها، بازرگان قصد سفر کرد. باید همراه کاروانی، به کشور هندوستان میرفت که از آنجا خیلی دور بود. بازرگان، دخترها و پسرها و خدمتکارهایش را جمع کرد و از آنها پرسید: «من دارم به هندوستان میروم. هرچه دوست دارید، بگویید تا برایتان بیاورم.»
دخترها و پسرها وخدمتکارها، هر کدام چیزی خواستند. بازرگان به همه قول داد که سوغاتیهای خوبی برای همه بیاورد. بعد، سراغ طوطی زیبایش رفت. تعدادی پسته وفندق به طوطیاش داد و گفت: «طوطی جان، عزیزدلم، تو چه میخواهی؟ هر چه دلت میخواهد بگو تا بیاورم...»