با خودم گفتم شاید دیگر هیچوقت نتواند باغ را ببیند. میخواستم همهچیز را نشانش بدهم. دلم میخواست در آغوش من آرام بگیرد و آنجا را تماشا کند، باغی را که یک عمر درختانش را هرس کرده بود، کلنگ در دست اعماقش را کاویده و هر شاخه و هر برگش را بارها لمس کرده بود. دلم میخواست وقتی او یک دل سیر باغ را تماشا میکند، باغ هم به او بنگرد. درست وقتی با این خیال داشتم برمیگشتم، ناگهان تعادلم را از دست دادم و از ترس افتادن پدرم داد زد ای وای!
اگر از تعلیقها و گرههای زندگی و پیچیدگی روابط بین انسانها خستهاید و میخواهید دمی را در حال و هوایی دیگر بگذرانید، اگر بخشیدهاید یا بخشیده شدهاید اما حسرت و افسوس روزهای گذشته رهایتان نمیکند، اگر داستانهای بسیاری از پدران و پسران خواندهاید اما میخواهید از پنجرهای دیگر به رابطه پدر و پسر نگاهی بیندازید، این کتاب برای شما نوشته شده است، برای فرزندان و پدران، پدرانی که به قول راوی «تنهاییهای نقشبسته بر پیشانی مایند».