دانته دوازده ساله آرزو میکند ای کاش نامریی بود. پسر سیاهپوستی که با وجود حضور برادر سفیدپوستش در مدرسه میدلفیلد پرپ احساس تنهایی میکند. کسی او را دوست ندارد. هیچ دستی برای دوستی به سمتش دراز نمیشود. آلن، که او را «آلن شاه» خطاب میکنند، لقب او را گذاشته «داداش سیاه»!
دانته میترسد، از کوره در میرود، گاهی جا میزند و گاهی می غرد، اما عزمش را جزم میکند. او باید پوز آلن را به خاک بمالد، ولی کار به این سادگیها هم نیست.