لوسی در طبقه بیست و چهارم زندگی میکند. ایوان در زیرزمین. در نتیجه طبیعی است که جایی در این میانه بکدیگر را ببینند: در آسانسوری که به علت رفتن برق در تمام شهر نیویورک گیر کرده. بعد از اینکه نجات پیدا میکنند در خیابانهای تاریک با هم قدم میزنند و غرق تماشای ستارههای آسمان میشوند که منظرهای نادر در نیویورک است. همان ساعات اندک تاریکی آنها را به دنیایی خیالانگیز میکشاند. اما وقتی برق میآید، واقعیتهای تلخ هم همراهش هست. لوسی و خانوادهاش به خارج از کشور میروند و ایوان هم همراه با پدرش به سمت دیگر آمریکا. اما مدت کوتاهی که با هم سپری کردهاند دری در زندگیشان باقی گذاشته. آیا فاصله مرگ دوستیها نیست؟ چون فاصله یا با غم پر میشود... یا با تردید.