وقتی که مدرسهی گرگ هفلی به خاطر بارش برف تعطیل میشود، خیابانشان تبدیل میشود به میدان جنگ. گروههای رقیب برای تصرف زمین خالی محله باهم درگیر میشوند، قلعههای برفی حسابی میسازند و یک جنگ تمامعیار برفی درمیگیرد. وسط این ماجرا،حال گرگ و دوست راست راستیاش، راولی جفرسون، تماشاییست.
گرگ و راولی در ماجرای جنگ برای بقا تازه میفهمند اتحاد، خیانت و دستهبندی یعنی چی. وقتی برفها پاک میشوند، آیا هیچکس گرگ و راولی را قهرمان تلقی میکند؟ یا اینکه اصلا آنها از این مهلکه جان سالم به در میبرند که آفتاب فردا را ببینند؟