«رنگ کفشهای مرد گلفروش، خاموشی یک چراغ در پشت پنجرهای در دوردستها، جزئیات کوچک، قطرات باران روی علف، بوی نمناکی خاک همه و همه توجه او را به خود جلب میکردند. به نظر میرسید از سرعت همهچیز در پیرامون او اندکی کاسته شده. چشمان براقش انتظار میکشید؛ آکنده از محبت و اشتیاق بود؛ اما اینها همه فقط یک آن بود، نه بیشتر، و دوباره درخشندگی از همهچیز رخت بربست و همهچیز عادی شد.»