آدم همان حس پیچیدهای را که نسبت به صورتش و بدنش و خودش دارد، به اسمی هم که با آن صدایش میزنند، دارد؛ اسمی که مثل بقیه چیزها هیج اختیاری در انتخابش نداشته. سرنوشت من هم این بود که از اسمم در حیرت باشم، لذت ببرم، فحشش بدهم، به آن بیمحلی کنم، املایش را عوض کنم، با خط میخی بنویسمش و درنهایت، با رسیدن به یک بیاعتنایی حاصل از خودشناسی (که نشانهاش لبخندی کم رنگ است)، آن را اگر چه نه با آغوش باز اما بالاخره بپذیرم.