جاستین بالدونی


تولیدکننده

بازه‌ی قیمت (تومان)

از

تا

مرتب‌سازی
تعداد تصاویر
مرد بودن به اندازه کافی (بی‌تعریف کردن تعریف زدایی مردانگی)
  • همراه با تخفیف

مرد بودن به اندازه کافی (بی‌تعریف کردن تعریف زدایی مردانگی)

  • 369,900 تومان

هنگامی که تصمیم گرفتم در انظار عمومی راجع به تحقیقاتم درمورد مردانگی صحبت کنم، اغلب عبارت «بازتعریف مردانگی» را به‌‌کار می‌‌بردم. می‌‌خواستم باب گفت‌‌وگویی جدید را دراین‌‌باره باز کنم که چگونه می‌‌توانیم تعریف مردانگی را به‌‌گونه‌‌ای بسط دهیم که تعداد بیشتری از ما مردها و نقش‌‌های ما را شامل شود. برای تحقق این امر باید مطمئن می‌‌شدم این موضوع شامل حال من می‌‌شد؛ اینکه من تنها نبودم و اجازه داشتم همانی باشم که بودم، فردی باانگیزه، حساس، انعطاف‌‌پذیر، عجول، جاه‌‌طلب، لجوج، هیجانی، جایزالخطا و بااین‌‌حال وابسته. تمام اطلاعات مربوط به مرد بودن در این جهان تعریفی از مردانگی به دست داد که مجبورم کرد علیه خودم به مبارزه برخیزم. نه‌‌تنها مجبور شدم احساساتم را سرکوب کنم، بلکه باید از آن‌‌ها فاصله هم می‌‌گرفتم. نه تنها باید احساس نگرانی و شرمساری خود را نادیده می‌‌گرفتم، بلکه باید به آن‌‌ها بی‌‌احترامی هم می‌‌کردم. نه‌‌تنها باید بر چهرۀ خود نقاب می‌‌زدم، بلکه باید لباسی کاملاً زرهی نیز می‌‌پوشیدم تا از خود دربرابر حملات وارده حفاظت کنم. درنهایت، وقتی یاد گرفتم چگونه میدان جنگ را کنترل کنم و از حملات بگریزم، متوجه شدم لباس کاملاً زرهی از من دربرابر حملاتی که منشأ درونی دارند محافظت نمی‌‌کند و بازتعریف مردانگی فقط فاصلۀ بین من و لباس زرهی را بیشتر می‌‌کند، اما زره را از تنم درنمی‌‌آورد. من می‌‌خواهم این زره را درآورم. من نمی‌‌خواهم مردانگی را از نو تعریف کنم. من می‌‌خواهم مردانگی را بدون تعریف کنم. کاش می‌‌توانستم بگویم این سفر سفری جالب بود، اما نبود. البته این را هم باید درنظر گرفت که من قبلاً هیچ کتابی ننوشته‌‌ام و مطابق شنیده‌‌هایم این سفر برای هیچ‌‌کس جالب نیست؛ کاملاً برعکس است، البته به‌‌گونه‌‌ای عجیب و درعین‌‌حال خوب. مثل این می‌‌ماند که دلی از عزای کیک شکلاتی درآورید و بعد حالت تهوع به شما دست بدهد، اما از لحاظ احساسی ارضا شده باشید. به نظر من این فرایند از برخی جهات جنبۀ درمانی دارد و از جهات دیگر واقعاً عجیب، سخت و ناراحت‌‌کننده است. آسیب‌‌های روانی‌‌ای را در خود کشف کردم که از وجود آن‌‌ها بی‌‌خبر بودم چه رسد به احساساتی که درمورد آن‌‌ها داشتم. در ابتدا، با دلایلی که برای نوشتن این کتاب داشتم کلنجار رفتم و راستش را بخواهید نمی‌‌دانستم اصلاً باید چنین کتابی بنویسم یا خیر. پس از گذشت روزها، ماه‌‌ها و سال‌‌ها متوجه شدم که مدام به عقب برمی‌‌گردم و دیدگاه‌‌ها و نظراتم را که با مرور زمان تغییر می‌‌کنند، بازنویسی و به‌‌روز می‌‌کنم. گمان می‌‌کنم نوشتن این کتاب برایم دشوار بود، چون پیش خود فکر می‌‌کردم چگونه می‌‌توانم کتابی درمورد تجارب و افکارم راجع به مردانگی بنویسم درحالی‌‌که احساس می‌‌کنم این تجارب و افکار هر روز خدا تغییر می‌‌کنند؟ در صنعت سرگرمی ما اغلب به‌‌شوخی می‌‌گوییم که فیلم هرگز ساخته نمی‌‌شود، فقط اکران می‌‌شود، اما درمورد کتاب چطور؟ پس نویسندگان دیگر چگونه این کار را انجام می‌‌دهند؟ واژه‌‌ها جاودانه‌‌اند. اگر دیدگاه و نظراتم تغییر کنند نمی‌‌توانم آن‌‌ واژه‌‌ها را پس بگیرم. اگر تفکرم تحول یابد، اگر با فراگیری یا خواندن مطلبی دیدگاهم عوض شود یا درک و شعورم به چالش کشیده شود، نمی‌‌توام برگردم و این کتاب را به‌‌روز کنم، کتابی که در این مرحله از زندگی‌‌ام به موجودی زنده و شبیه بچه تبدیل شده است. ازاین‌‌رو، یاد گرفته‌‌ام با این واقعیت کنار بیایم که ممکن است نگارش این کتاب خاص به پایان برسد، اما یادگیری و رشد من به پایان نمی‌‌رسد و تا زمانی که نفس می‌‌کشم هرگز متوقف نمی‌‌شود. این کتاب خاطره نیست، پویشی شخصی است که سعی دارد چشم‌‌اندازم را تنظیم کند و در این راستا داستان‌‌های شخصی بسیار ناراحت‌‌کننده‌‌ای (حداقل برای من) نقل می‌‌کند در این خصوص که مرد بودن به چه معناست و اگر با موضوع مردانگی برخوردی متفاوت می‌‌داشتیم چه معنایی پیدا می‌‌کرد. از آن جایی که این موضوعی بسیار شخصی است مجبورم می‌‌کند تا با آن بخش وابستۀ خود که می‌‌خواهد همه من را دوست داشته باشند، بپذیرند و گمان کنند آنچه من برای گفتن دارم و تمامی کلمات تأییدی دیگر که از یک گوش می‌‌آیند و از گوش دیگر بیرون می‌‌روند عمیق و جالب هستند، برخورد کنم؛ زیرا هرچقدر هم که موردتحسین قرار بگیرم تلاش خواهم کرد آن را باور کنم. اما من مشکلی برای باور دیگر عقاید ندارم؛ عقاید منفی، عقاید سطح پایین، عقایدی که برحق بودن من را تقویت می‌‌کنند، عقایدی مبنی بر اینکه شاید من نباید این کتاب را می‌‌نوشتم. عقایدی که باعث می‌‌شود از خود این سؤال را بپرسم که واقعاً چه چیزی برای ارائه دارم؟ من از طریق درمان آموخته‌‌ام علت اینکه ارزش خود را زیر سؤال می‌‌برم این است که در کنه این سؤال ادعا یا باوری نهفته است که به دلایلی شکل گرفته و به من تلقین شده است و از زمانی که به یاد دارم روزبه‌‌روز به‌‌لحاظ اجتماعی در من بیشتر تقویت شده است. آن باور این است که وجود من به‌‌عنوان یک مرد، دوست، پسر، پدر، برادر، شوهر، کارفرما، ورزشکار و شخصی نامعلوم واقعاً کافی نیست. کافی. کافی. کافی. کافی از چه چیزی؟ کافی یعنی چقدر؟ از کجا بدانیم چیزی کافی است؟ چه کسی کافی بودن چیزی را مشخص می‌‌کند؟ من خود را با معیارهای چه کسی مقایسه می‌‌کنم؟ گاهی آرزو می‌‌کنم کاش می‌‌توانستیم فقط برای یک روز هم که شده با یکدیگر روراست باشیم، فقط یک روز. منظورمان را بگوییم و جدی بگوییم. کاش می‌‌توانستیم عمیق‌‌ترین رؤیاها و ترس‌‌های مخفی خود را افشا کنیم. روزی سرشار از آسیب‌‌پذیری، صداقت و آزادی تا همان‌‌گونه که هستیم -زیبا، پیچیده، به‌‌هم‌‌ریخته و کاملاً ناقص- ظاهر شویم و شاهد تبدیل شدن بزرگ‌‌ترین نقاط ضعف خود به والاترین نقاط قوت باشیم. روزی که نه‌‌فقط مردم عادی بلکه تمام رهبران و ملت‌‌های روی زمین باهم برابر باشند. روزی که برای یک بار هم که شده تشخیص دهیم نه‌‌تنها همۀ ما اصلاً نمی‌‌دانیم اینجا چکار می‌‌کنیم، بلکه برای پی بردن به این موضوع باید به یکدیگر تکیه دهیم. ممکن است این رؤیا هرگز به واقعیت تبدیل نشود، اما این بدان معنا نیست که من و شما نمی‌‌توانیم آن را الگو قرار دهیم که نمی‌‌توانیم آن را اجرا کنیم و مثل هر رفتار اجتماعی دیگر با انتقال آن به نسل‌‌های آینده اجتماعی ‌‌شدن را تجربه کنیم. فکر نمی‌‌کنم هرگز از واژۀ «کامل» خوشم آمده باشد، اما واژۀ «ناقص» را درحال‌‌حاضر دوست دارم. این واژه ویژگی‌‌ای دارد که همواره من را به خود جلب می‌‌کند. ویژگی‌‌ای که همیشه به آن وصل شده‌‌ام. شگفت اینکه در بیشتر کارهایم این واژه را همچون نوعی هدف به‌‌کار می‌‌برم. خواه نحوۀ فیلم‌‌برداری از فیلم‌‌هایم باشد یا بی‌‌نظمی در استفاده از رسانه‌‌های اجتماعی، چیزی در ناقص بودن هست که به‌‌تازگی به یکی از اهدافم تبدیل شده است. شاید علتش این است که مدت‌‌ها احساس می‌‌کردم کافی نیستم و با هدف قرار دادن ناقص بودن می‌‌خواستم با نقص‌‌های خود مقابله کرده و آن‌‌ها را بپذیرم یا شاید هم دلیلش این باور بود که کمال واقعی امری دست‌‌نیافتنی است و به‌‌عنوان فردی معتقد به خدا، همان قدرت برتر، معتقدم که کمال، ازقضا در نقص‌‌ها یافت می‌‌شود. آنگاه شبی حین گفت‌‌وگو با همسرم، امیلی، متوجه شدم چیزی که از دست داده بودم درواقع، همواره از ابتدا همان‌‌جا بوده است و تنها کاری که باید می‌‌کردم دقت به آن عبارت لعنتی بود: من کامل هستم. درواقع، ناقص بودن همان چیزی بود که من را کامل کرد. حتی خود این واژه نیز روی من اثر می‌‌گذاشت. ازاین‌‌رو، اگر نقص‌‌هایی که داریم باعث شوند احساس کنیم در زمینۀ کار، دوستان و روابط عاشقانه کمبود داریم و به‌‌قدر کافی خوب نیستیم، آنگاه زمان آن فرا رسیده تا درخصوص معنای کافی بودن تجدیدنظر کنیم. ما لازم داریم این کار را انجام دهیم. ما باید این کار را انجام دهیم زیرا: دیگر بس است. پس چرا الان؟ چرا این کتاب؟ چون به این کتاب نیاز دارم. خیلی هم نیاز دارم. به‌‌عنوان پسربچه‌‌ای ده‌‌ساله به این کتاب نیاز داشتم، پسربچه‌‌ای که هنگامی عکس‌‌های مستهجن به او نشان داده شد که بدن و ذهنش هنوز آمادگی لازم را پیدا نکرده بود و احتمالاً با ایجاد مسیرهای عصبی جدید، تصاویر زنان برهنه را به شادی و احساسات کاذب اعتمادبه‌‌نفس ربط می‌‌داد. او بعدها از این تصاویر برای پر کردن خلأهای زندگی‌‌اش استفاده می‌‌کرد، خلأهایی که با دیدن این تصاویر برانگیخته نمی‌‌شد، با شرم پر می‌‌شد. در هجده‌‌سالگی که دانشجوی کالج بودم به این کتاب نیاز داشتم، چراکه احساس می‌‌کردم باید با برقراری ارتباط با دختران هرچه بیشتر مردانگی خود را به اثبات برسانم بی‌‌اینکه در این فرایند به احساسات یا دلبستگی‌‌های آنان اهمیت دهم و به‌‌عنوان جوان بیست‌‌ساله‌‌ای که نمی‌‌دانست چگونه بیان کند از لحاظ احساساتی هنوز آمادگی برقراری رابطه عاطفی را ندارد و به‌‌‌‌عنوان مرد بیست‌‌وپنج‌‌سالۀ دل‌‌شکسته‌‌ای که به‌‌قدری از لحاظ مالی ضعیف بود که پس از ورشکستگی حتی اگر می‌‌توانست هزینۀ خورد و خوراک یک ماه خود را تأمین کند، این کار را نمی‌‌کرد، به این کتاب نیاز داشتم. در بیست‌‌ونه‌‌سالگی به این کتاب نیاز داشتم، به‌‌عنوان مردی که سرانجام عشق زندگی‌‌اش را یافت، یکی از ماهرانه‌‌ترین خواستگاری‌‌های زمانه را به نمایش گذاشت و سپس متوجه شد که در آخرین لحظه جا زده است. تنها دلیلش آن چیزی بود که جامعه به او تلقین کرده بود پس از ازدواج بر سرش خواهد آمد. در سی‌‌سالگی به این کتاب نیاز داشتم، هنگامی که در شرف دختردار شدن بودم و اصلاً نمی‌‌دانستم چگونه او را بار بیاورم چون متوجه شدم که بیشتر عمرم، به‌‌رغم اعتقاد به برابری زن و مرد، با زنان با آن احترامی که می‌‌دانم از لحاظ اجتماعی و عشقی لیاقتش را داشتند، رفتار نکرده بودم. به‌‌عنوان مرد شصت‌‌ساله‌‌ای به این کتاب نیاز دارم که همین الان این مطالب را تایپ می‌‌کند و یک پسر هم دارد و خیلی دلش می‌‌خواهد او را طوری بار بیاورد که نه‌‌تنها مردی خوب، بلکه انسانی خوب باشد. من به‌‌‌‌عنوان پسر ِوالدینی دوست‌‌داشتنی به این کتاب نیاز دارم که به‌‌رغم عشق و محبت عمیق آن‌‌ها هنوز هم ناکامی‌‌ها و دلخوری‌‌های دوران کودکی‌‌اش را در کنار آن‌‌ها احساس می‌‌کند، با اینکه می‌‌داند روزی که آن‌‌ها را از دست بدهد افسوس خواهد خورد چرا قدر بودن در کنار آن‌‌ها را نمی‌‌دانست.

صفحه‌ی 1