تفنگ را پر کردم، یک فشنگ وارد لوله شد، انگشتم بدون فشار روی ماشه بود، و از طریق مگسک تفنگ هر کسی را که رد میشد نشانه میگرفتم: زنهای کالسکه به دست، بچهها، ماموران شهرداری که میخندیدند و یکدیگر را صدا میزدند. هر کس از زیر پنجره ما رد میشد، مجبور بودم لبهایم را گاز بگیرم که از سر شور و شوقم به خاطر برتریام از آنها و تصور احساس امنیت بیمعنی و معصومانهشان بر لبم مینشست.
اما بعد از مدتی، این معصومیت آزارم میداد. یکجور عصبانیت عجیب غریب بود که سالها بعد در وجود همخدمتیهای دوران سربازیام دیدم، و وقتی که شهروندان غیرمسلح ویتنامی را به صورت گروهی جمع میکردیم و آنها با ما حرف میزدند، خودم هم چنین حسی را تجربه کردم. قدرت فقط وقتی لذتبخش است که به رسمیت شناخته شود و بقیه از آن بترسند. شهامت و بیپروایی در ضعیفان برای قدرتمندان دیوانهکننده است...