آمادو چیزهای مهم را میشمارد. دو سال است که غلافهای کاکائو تنها چیز مهم برای او و برادر کوچکش به حساب میآید. هرچه غلافهای بیشتری در روز بچینند، شانسشان برای زنده ماندن بیشتر خواهد شد.
وقتی پسرها خانوادهشان را در مالی تنها گذاشتند تا کار پیدا کنند، حتی تصورش را هم نمیکردند که سر از مزرعهی کاکائویی در ساحل عاج دربیاورند و مجبور به کار کردن شوند. هر روز که میگذرد، ارادهشان برای ادامه دادن و برای این که باز هم چیزهای مهم را بشمارند، ضعیفتر میشود.
تا این که خدیجه از راه میرسد.
خدیجه اولین دختری است که در اردوگاه دیدهاند؛ موجودی وحشی که هر روز میجنگد تا فرار کند. او میل فراموششدهی فرار را در آمادو بیدار میکند و وقتی بدترین اتفاق ممکن برای سیدو میافتد، آنها متوجه میشوند که فقط یک چیز اهمیت دارد؛ آزادیشان.