همچون طبیعت، زندگی هم معمولاً بهنفع ما پیش نمیرود؛ حتی وقتی به نظر میرسد چیزی غیر از مشکلات و ناراحتیها نداریم و مجبور به تغییر هستیم. همانطور که آتشسوزی در جنگلها برای اکوسیستم لازم است (و باعث شکوفایی بذرها و درختهایی میشود که به حرارت نیاز دارند)، ذهن ما هم در مقاطعی دچار فروپاشی مثبت و مقطعی میشود. با این فروپاشی، ذهن تصفیه میشود و خودانگارۀ جدیدی بهدست میآوریم. میدانیم که طبیعت در شرایطِ سخت به بیشترین باروری میرسد. ما هم زمانی متحول میشویم که به شرایط مرزی برسیم - یعنی جایی که مجبور شویم از منطقۀ امنمان بیرون بیاییم و اوضاع را تغییر دهیم. وقتی دیگر برای پرتکردن حواسمان از مشکلاتِ زندگی دستآویزِ سازوکارهای مقابلهای نشویم، حس میکنیم به انتهای خط رسیدهایم. اما این نوع بیداری فقط زمانی اتفاق میافتد که با مشکلاتمان روبهرو شویم و آنها را بپذیریم. رسیدن به تهِ خط همان مرزیست که ما را به موفقیتهای بزرگ و تحول میرساند، مثل ستارهای که از درون متلاشی میشود تا به اَبَرنواَختر تبدیل شود. کوهها زمانی شکل میگیرند که دو بخش از زمین به هم فشار میآورند. کوه درونیتان هم از وجود نیازهای همزمان و متناقض ایجاد میشود. برای فتحِ این کوه، باید دو بخش از خودتان را با هم آشتی دهید: خودآگاه و ناخودآگاه، یعنی بخشی که میداند چه میخواهید و بخشی که نمیداند چرا مانعِ پیشرفتِ خودتان میشوید. کوهها استعارهای از بیداری معنوی، مسیرِ رشد فردی و چالشهای طاقتفرسایی هستند که غلبه بر آنها در ابتدا امری غیرممکن بهنظر میرسید. کوهها هم مثل پدیدههای دیگر در طبیعت به ما نشان میدهند که برای رسیدن به بیشترین ظرفیتمان، باید چه کارهایی انجام دهیم. هدفِ زندگی رشد کردن است، این مسئله را در تمام بخشهای زندگی میبینیم. گونهها تولیدِمثل میکنند، دیانای تکامل پیدا میکند تا رشتههای مشخصی حذف و رشتههای جدید ایجاد شوند و دنیا همواره در حال انبساط است. ما هم اگر مشکلات را قبول کنیم و در نقشِ محرک ببینیمشان، قابلیتمان در فهمِ عمق و زیبایی زندگی مدام رشد میکند. جنگلها برای این کار به آتش نیاز دارند، آتشفشانها به انفجار و ستارهها به مرگ. انسانها هم باید در شرایطی قرار گیرند که تغییر تنها گزینۀ پیشِ رویشان باشد.