زن پشت پنجره چه دید؟
ده ماه از سقوط وحشتناک خودروی آنا فاکس میگذشت که در آن حادثه شوهر و دخترش را از دست داد. او در این مدت هرگز مرگ عزیزانش را باور نکرد و با یاد آنها زندگی میکرد.
ده ماه بود که آنا فاکس هرگز از خانهاش بیرون نیامده بود. ده ماهی که مانند روح در اتاقهای خانه قدیمیاش در نیویورک روزگاز میگذراند و در خاطرات گذشتهاش گم شده بود و از اینکه از خانه بیرون برود، بسیار هراسناک میشد و به قولی به ”برونهراسی“ دچار شده بود.
شاهرگ حیاتی زندگی آنا به دنیای واقعی، پنجرهاش بود که روزها پشت آن مینشست و همسایگانش را تماشا میکرد. یکی از همسایگانش تصویر کامل خانوادهی سه نفره بود که پژواکی از زندگی گذشتهی او محسوب میشد.
اما یک شب، فریاد جنونآمیزی سکوت آن خیابان را در هم شکست و آنا فاکس شاهد قتلی شد که به نظر میرسید کسی متوجه آن نشد. اکنون او باید کاری میکرد تا پرده از حقیقت ماجرایی بردارد که واقعا اتفاق افتاده بود؛ ولی حتی اگر هم این کار را میکرد، آیا کسی حرفش را باور میکرد؟ ایا میتوانست به حرف خودش اعتماد کامل داشته باشد؟