میدانستم کمک کردن به خانواده وظیفهی بزرگترین دختر هر خانوادهای است، ولی وقتی را که بعد از مدرسه با خانم سعدیه میگذراندم فقط برای سرگرمی نبود؛ واقعا برایم اهمیت داشت. میخواستم وقتی بزرگ شدم معلم شوم و چه کسی بهتر از بهترین معلم زندگیام میتوانست الگوی من باشد؟ عاشق این بودم که تختهها را بشویم، زمین را جارو بزنم و در همان حال به داستانهای دوران دانشگاهش گوش کنم. دوست داشتم موقع مرور درسها و اصلاح مطالب بررسی این که روز قبل کدام روش بهتر جواب داده بود، تماشایش کنم. من با تماشا کردن او خیلی چیزها یاد میگرفتم. چهطور پدرم این را نمیفهمید؟