درون تالار جاگوت دستی تکان داد و با مهر شدن دگرباره ورودی، سنگ خراشید و جابهجا شد. برگشت سر وقت خواندن الگوهای کهن الواح پیشرویش، الگوهایی که هزاران سال پیش در افتاده بودند.آنوقت ابروهای درهمتنیدهاش رفتند بالا، عقب نشست و دستی به چانهاش کشید. «خب، خب... دو نفر دیگر را هم فرستادی پی نخود سیاه.» انگار که انتظار پاسخی را بکشد، تاریکی اطرافش را تماشا کرد. « چرا سرنوشت این دو باید از تمام آنانی که قبلا به کام مرگ فرستادهای، بهتر باشد؟» دوباره منتظر ماند، سرش را کج کرد و مدتی گوش سپرد؛ سپس شانههایش وا رفتند و سرش را پایین انداخت....