همه از خیانت در شِکوهاند؛ علفهای تشنۀ زرد، از بارانِ بیرحمی که هر روز بینصیبشان میگذارد. همانوقت، خورشیدِ خندانِ توی آسمان بیخیال رو میگرداند سمت پاهای برنزۀ شناگران و آب را برای شناگرانِ ناسپاس گرم میکند. گاهی به همۀ آن موجودات بدبختی فکر میکنم که میشناسم، به نظرم میرسد که در محاصرۀ امثال خودشان روز را شب میکنند. پنجرهها از پردههایشان بیزارند، نور از سایۀ بههمبافتۀ خویش، دَر از قفلِ خودش و تابوت از تودۀ نفرتانگیز و خفقانآور خاکِ رویش. اما مگر چه کاری ازشان ساخته است؟ علف با بیاعتنایی شانه بالا میاندازد، پنجرهها رو تُرش میکنند، تلالؤِ نور نیشدار میشود، در بادی به غبغب میاندازد و برای باز شدن محتاج شانهای است تا هلش بدهد، تابوت به خوابِ زمستانی فرو میرود، خوابی بلند و نهچندان خوشایند.
ارمغان «شبهای بیخوابی» موهبتی است بدیع که همان رمان بیپیرنگ است، چراکه بیشتر شبیه قطعهای موسیقی است تا رمان سنتی، با آن ساختار بلند و شکل بیانِ کند و تدریجیاش در پرداخت مضامین و زندگی آدمها. میتوانید کتاب را از هر بخشی باز کنید و بخوانید... میتوانید رمان را ساعت سه صبح زمین بگذارید و به رختخواب بروید و یک هفتۀ بعد بَرش دارید و از جای دیگری شروع به خواندن کنید و همچنان بیان و شیوۀ توصیف و قدرت شگفتانگیز زبانورزیاش مجذوبتان کند. (لارن گراف)