مشکل درست از همان لحظهای در زندگی من شروع شد که پرستار با خوشحالی تمام به پدر و مادرم مژده داد که دختردار شدهاند و زمانی این مشکل بغرنجتر شد که برادرم سهراب با هزار نذر و نیاز به دنیا آمد. فرزند اول که چه عرض کنم، مادر برادرم شده بودم.
همین دختر بودن مرا فرسنگها از نوجوانهای همسن خودم دور کرد. مثل هیچکدامشان نبودم که صبح به صبح مادرم لقمه داخل کیفم بگذارد و با بوسهای محبتآمیز راهی مدرسهام کند. میدانم، خیلی خوب هم میدانم؛ همه نصیحتهای شما را از برم، اما گذشت از کینه کهنه برایم محال است. تا به حال شده خیلی جدی در نوجوانی به کشتن کسی فکر کرده باشید؟