همه چیز او را به هیجان میآورد و هیچ چیز او را پایبند نمیکند. همین که موضوعی بکر بودن و جذابیت و راز حیااش را از دست میدهد، آن را بی هیچ ترحمی رها میکند، بیاینکه به کسانی که بعد از او میآیند حسادت کند. نیچه هم از ورای تمام شناختها، شناخت را میجوید، شناختی که به طرزی ابدی غیر واقعی است و هرگز کاملا دست یافتنی نیست. چیزی که سر حد رنج و نومیدی او را برمیانگیزاند، نه تصرف کردن، نه تصاحب کردن و نه لذت بردن است، بلکه همیشه پرسش کردن، جست و جو کردن و شکار کردن است.