پنج سال قبل با یک جهانلرزهی بزرگ، کرهی زمین از هر نوع تکنولوژی مانند، اینترنت و موبایل و... خالی شده است. ایفی که در جریان جهانلرزه مادرش اورلیا را گم کرده، با پدر خودخواه و نامهربان و نامادری بیعاطفهای زندگی میکند که فقط به رژیم و ورزش کردن و دختر کوچکترش اهمیت میدهد. ایفی به مدرسهی مخصوص کودکان مشکلدار، بااستعداد و با انرژی جادویی فرستاده میشود و در آن مدرسه با چهار دانشآموز با قدرتهای جادویی دیگر آشنا میشود.
ایفی با خواندن یکی از کتابهای جادویی به نام اژدهای سبز که پدربزرگش گرفین به او هدیه داده، به همراه این چهار نفروارد سرزمین جادو میشوند و طی ماجراجوییهای بسیار با دیبریها مبارزه میکنند. ایفی در سرزمین جادو، افرادی از اتحادیهی جادوگرانِ خوب را میبیند که به او میگویند باید به دنیای واقعی برگردد و کتاب اژدهای سبز را نابود کند تا خودش آخرین خوانندهی کتاب باشد و بتواند تمام انرژی جادویی کتاب را از آنِ خود کند.
... کازمو گفت:«دیگه جلوتر نرو.» «ولی...» «زندگیت در خطره. تکون نخور. غیر از جایی که همین الان اونجا هستی به چیز دیگهای فکر نکن. توی ذهنت نگهاش دار. اگه نتونی تو ذهنت نگهش داری، ممکنه تو رو از دست بدیم. خوب تمرکز کن.» ایفی خیلی ترسید. مگر چهکار کرده بود؟