جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
قلب من دوپاره شده است برای کسی که نخواهم دیدش گاهی به خوابم میآید اما نمیشناختمش شاید یک سال یک بار در کوچهای پر از دود دیده باشمش یا در قبرستان متروک اما آن سال را به یاد ندارم کاش آن سال را در تقویم یادداشت کرده بودم افسوس.
من و تو همه گوشهها، زاویهها و کل دایره را که در آن محاصره هستیم فراموش کردهایم چه زود دانستیم که ما در یک دایره سیاه محبوس هستیم. گاهی با کلمهای آتش میافروزیم که با آن آتش گرم میشویم و سیگار روشن میکنیم دیگر نه اهل معاشرت هستیم نه دلمان برای کسی تنگ میشود و نه ....
دخترک میخواهد در آینهها سفر کند و آنجا زندگی کند. به مادرش میگوید هر وقت خواستی مرا ببینی در آینههای خانه نگاه کن و به درون آینه میرود. این آغاز یک زندگی جدید، عجیب و ماجراجویانه برای او است...
دخترک و پسرک خواهر و برادرند. کنار خانه آنها یک باغ زیبا، عجیب و مرموز وجود دارد که دوست دارند بدانند آیا کسی در آن زندگی میکند یا نه... هر وقت که آنها قطره رنگی روی کاغذ میریزند اتفاق عجیبی در باغ رخ میدهد..
از تنهایی جهان باز میگردم در راهم برای تنهایی شقایقها گریسته بودم پشیمان هم نیستم فقط میخواستم در تنهایی شقایقها گم شوم که تنهایی همه سالها را فراموش کنم نه میسر بود نه میتوانستم به خانه بازگردم خانهام در مه و باران و شک شناور بود.
جای پای آن اتفاقات را هر صبح میدیدم اتفاقاتی که از تولدم همراه من بودند و من از هراس آنها به عشق پناه میبردم جسارت آن نداشتم که این اتفاقات را برای کسی شرح دهم گاهی آن اتفاقات را در خواب میدیدم.
به باغ برویم. شاید رویای گمشده ما. در میان میوههای باغ. پنهان شده است. Let`s go to the garden. Maybe our lost dream is hidden among the fruits of the garden
برای تنهایی ابدی ما چه فرقی میکند که آب دریا شور باشد یا شیرین اگر دریا طغیان کند تنهایی ابدی ما در لایتناهی گم میشود.
سکوتها و پندارها تا مرز رویا تاریک و وهمانگیز است. و حقیقت مرده تلاش میکند. سقف هر پناهگاه سفالین و نفوذناپذیر است. و آسمان آبی نیست. انباشته از تاریکی است.
آسمان آبی پشت پنجره روکش شده بود. شب پشت پنجره به گلدان خیره بود. و روکش پنجره سبزینه بود. شیشههای پنجره شسته و شفاف بود. و تعصب رنگ نداشت...
صبح. هنگامی که پرندهها. لانهها را رها کردند. نوزادی پا به جهان. گذاشت. مادر و نوزاد. از جهان بیخبر بودند. فقط. صدای غرش توپها. پرواز هواپیماهای جنگی را. در آسمان شاهد بودند. مادر نوزاد را شیر میدهد. میخواباند. در کنار نوزاد. به خواب میرود...
ما چرا بهار را رها کردیم. و به جای آن تابستان سوزان را. جانشین بهار کردیم. سهم ما از زندگی مجهول بود. و مرگ مدام به ما خیره بود. تکه نانی از سفره برداشتیم. که بوی کهنگی میداد. پرندهها آرزوهای ما را. نوک میزدند...