اینجا قصد نوشتن نخستین خاطرههای خود را ندارم و آنچه میخواهم بنویسم تنها خاطرههایی است که به این سرگذشت ارتباط دارد. و میتوانم بگویم که این ماجرا درست در سال مرگ پدرم آغاز میشود. شاید احساس من که از سوگواریمان و اگر غم خودم نبود، دست کم از دیدن غصه مادرم به هیجان آمده بود مرا مستعد تاثرهای تازهای میکرد: بچه زودرسی بودم، آن سال که به فونگوزمار برگشتیم، ژولیت و روبر هر دو به نظرم بچه آمدند، اما چون آلیسا را بازدیدم، ناگهان دریافتم که دیگر هیچ یک از ما دو تن بچه نیستیم.