آزیتا خیری


تولیدکننده

بازه‌ی قیمت (تومان)

از

تا

مرتب‌سازی
تعداد تصاویر
عنکبوت
  • 255,000 تومان
  • با تخفیف: 255,000 تومان
7 سنگ
  • 200,000 تومان
  • با تخفیف: 200,000 تومان
ماهی زلال‌پرست
  • 230,000 تومان
  • با تخفیف: 230,000 تومان
من غلام قمرم
  • 243,000 تومان
  • با تخفیف: 243,000 تومان
بی‌گناهان
  • 130,000 تومان
  • با تخفیف: 130,000 تومان
عاشق شدم
  • 20,000 تومان
  • با تخفیف: 20,000 تومان
کوچه دلگشا
  • 155,000 تومان
  • با تخفیف: 155,000 تومان
شاخه نبات
  • 100,000 تومان
  • با تخفیف: 100,000 تومان
بوی درختان کاج
  • 355,000 تومان
  • با تخفیف: 355,000 تومان

عنکبوت

  • 255,000 تومان

کسرا به موهایش دست کشید و آشفته از شنیدن هق‌هق خفه شادی به سوی پنجره رفت. انگار دمل عفونی‌ای که سال‌ها پیش به جان و روح چندین خانواده نشسته بود، کم‌کم سرباز می‌کرد.

7 سنگ

  • 200,000 تومان

نقدا که توی این دنیا و با آن عقبه دستش به قانون این مملکت نمی‌رسید و علی تنها کلید هفت‌سنگ را از او گرفته بود، به نشانه پایان دخل و تصرف در عمارتی که یک روزی، یک جایی پسر نوجوانش به تیر غیب عقده‌های این مرد و خواهر نسیان‌گرفته‌اش دچار شده بود و یقینا نه آن تکیه وقف‌شده امام زمان و نه هیچ حسنه‌ای نمی‌توانست رد خون به ناحق چکیده روی آن کتانی‌های برزنتی را پاک کند.

ماهی زلال‌پرست

  • 230,000 تومان

اولین بار روی همین تخت برای عشق از دست‌رفته‌اش اشک ریخته بود. آن‌وقت‌ها چند سالش بود؟ شانزده، هفده... چه فرقی داشت؟! مهم دلی بود که برای موبایل‌فروش آن‌سوی خیابان لرزیده و بدتر از آن گوشی نبود که حرف‌های بی‌سروته دل او را بشنود. آبا پیر بود. بابا گرفتار بود و اهل دوستی‌های مدرسه و دانشگاه نبود. می‌نشست گوشه همین تخت و خیره می‌شد به کاج‌ها و سروهای آن‌سوی پنجره و خیال می‌بافت. یک وقتی دل می‌داد به پسر آن سوی خیابان که موبایلش را ریست کرده بود و یک وقتی هم ساده‌لوحانه برای همکلاسی تخس دانشگاهش نقشه می‌کشید. اما ته این قصه‌های دخترانه و دور دراز دلی بود که آن‌قدر توی سینه‌اش ماند تا عاقبت برای یک مرد کم‌موی شلاق‌خورده لرزید.

من غلام قمرم

  • 243,000 تومان

روزگاری نزهت‌السلطنه بودم، از تیر و طایفه قجر. آقا جانم اصرار داشت نامم را کامل بخوانند. نه به خاطر خط و ربط‌مان با نسلی که به شاهان می‌رسید، که درباره بدیع همین‌قدر حساس بود؛ بدیع‌السلطنه! انگار با آن لقب سنگین پشت اسم‌مان، نازدانگی ما را جار می‌زد!

بی‌گناهان

  • 130,000 تومان

روی شیشه تابلویی دست کشید و زمزمه کرد: نشود فاش کسی آن‌چه میان منو توست! اشارات نظر داشتند باهم. او که نگاهش می‌کرد، دخترک چای می‌ریخت توی فنجان‌های شیشه‌ای و دسته‌داری که یک وقتی از بازار گنجعلی خان خریده بودند. او که نگاهش می‌کرد دخترک قورمه سبزی را می‌کشید توی کاسه‌های ملامین و با دوغ دست‌ساز می‌چید وسط سفره. او که نگاهش می‌کرد دخترک هندوانه را از وسط حوض سیمانی برمی‌داشت و لب باغچه قاچ می‌کرد توی دیس ملامینی که نقش لیلی مجنونش عجیب به آن دو می‌آمد. او که نگاهش می‌کرد... آه کشید و با تابلویی که حاصل خطاطی ناشیانه‌ی دخترک بود دوباره لب تخت نشست. زیاد نگاهش می‌کرد. آن‌قدری که از زیر و رو کردن انگشتانش لای موها بافتن را یاد گرفت.

عاشق شدم

  • 20,000 تومان

چرخیدم عقب. روی عکس لیلی دست کشیدم و نجوا کردم: تو خوشبخت بودی؛ میون غم و مریضی اما خوشبخت بودی. خوشبخت‌تر از زن‌هایی که وقت شستن ظرف و دم کردن چای و جارو کشیدن خونه از درون زار می‌زنن و همدم ندارن.... تو به‌ قدر عمرت زیر سقف خونه‌ی کیهان خوشبخت بودی.

کوچه دلگشا

  • 155,000 تومان

خودم را به حاشیه دیوار آجری منزل فاطمه خانم می‌کشم. وانتی ضایعات از کنارم می‌گذرد. نگاه من اما هنوز به رامین است. دست‌هایش را روی سینه بهم قلاب کرده و با نازنین حرف می‌زند. عاقله مرد میانسال هم هست. نگاهم می‌رود سوی آپارتمان. برعکس هر روز که اینجا موجی کارگر توی هم وول می‌خورد امروز خلوت است. سرم را پایین می‌اندازم. یکسال دوام بیاورم آخرش اینجا یک ساختمان شش طبقه می‌روید و رامین هم... می‌رود.

شاخه نبات

  • 100,000 تومان

گاهی بعضی آرزوها دیر مستجاب می‌شوند؛ اما می‌شوند و همین «شدن‌ها» دل آدم را گره می‌زند به آن بالاها. شاید جایی پشت ابرها. همان‌جا که چشم آدم به آن نمی‌رسد. ولی یقینی هست که کسی آن‌جا هوایت را دارد. خیلی هم زیاد. آن‌قدر که بعد از گذشت سال‌ها یادش نرفته که تو روزی چه چیزی از او خواسته بودی...

بوی درختان کاج

  • 355,000 تومان

با گام‌های نه چندان تند از کوچه می‌گذشت و نگاهش به در و دیوار آشنای روزهای کودکی‌اش بود. انگار می‌خواست به جای همه لحظه‌هایی که از اینجا دور بود حالا در این هوا نفس بکشد و نگاه کند. به دیوارهای خشتی، به زمین خاکی کوچه به بوته‌های گل ختمی‌ای که جلوی خانه‌ها روییده بود، به فانوس‌هایی که در سر شب سردر خانه‌ها آویزان می‌شدند، تا کمی از گذر را روشن کنند. باورش سخت بود اما برگشته بود...

صفحه‌ی 1