ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
- 58,000 تومان
- با تخفیف: 58,000 تومان
- 58,000 تومان
- با تخفیف: 58,000 تومان
- 41,000 تومان
- با تخفیف: 41,000 تومان
- 139,500 تومان
- با تخفیف: 139,500 تومان
- 95,000 تومان
- با تخفیف: 95,000 تومان
- 24,000 تومان
- با تخفیف: 24,000 تومان
- 175,000 تومان
- با تخفیف: 175,000 تومان
زني سرگردان ميان پدري گمشده و فرزندي زادهنشده... انساني كه در پي معناي زندگي است: كارن كيميا... شهري كه دروازههايش به رازها گشوده ميشود... شبهايي كه رازها در آنها به معجزه بدل ميشود. زمانهايي كه معجزه حقيقت شمرده ميشود... زمزمهاي كه از هفتصد و اندي سال پيش شنيده ميشود... نفس عطرآگين انسانهايي كه عشق را فقط با عشق ميسنجند... عشقي كه مرگ نتوانسته از ميان بردارد... عشقي كه در برابر گذر زمان تاب آورده؛ عشق شمس تبريزي و مولانا جلالالدين بلخي... داستاني عرفاني سرشار از پرسش و آگاهي و هيجان...
روي سنگ خون بود و در آسمان بدر و در باغچه بوي خاك. درختان در خنكايي رعبآور شناور بودند. گاه غنچه كردن گلهاي زمستاني بودء دم شكفتن نرگسها. هفت تن وارد حياط شدند... هفت دل غضبناكء هفت ذهن مسخر نفرتء هفت تيغ برنده. هفت مرد ملعون سكوت حياط را هفت پاره كردند و رفتند به سوي دري چوبي كه مأواي قربانيشان بود...روي سنگ خون بود و در باغچه خنكايي رعبآور. يگانه شاهد جنايت بدر بود. بيحيرتء بيترسء بيلرز مينگريست از ميان برگهاي مرده درختان بلند صنوبر. جوانترين آن هفت تن در زدء پيرترينشان صدا زد مرد حجره نشين را. هر هفت تن يكباره فروبردند تيغهاشان را در تن مرد كه از در درآمده بود.
روي سنگ خون بود و در دل آدمها نفرت و در بدر آرامشي عميق...
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد، نوك قلمم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته. كفشهاي آهني سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو كودكان ناشي... مولانا خودش را «خاموش» ميناميد؛ يعني ساكت. هيچ به اين موضوع انديشيدهاي كه شاعري، آن هم شاعري كه آوازهاش عالمگير شده، انساني كه كار و بارش، هستياش، چيستياش، حتي هوايي كه تنفس ميكند چيزي نيست جز كلمهها و امضايش را پاي بيش از پنجاه هزار بيت پرمعنا گذاشته چطور ميشود كه خودش را «خاموش» بنامد؟ كائنات هم مثل ما قلبي نازنين و قلبش تپشي منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنيدهام. هر انساني را جواهري پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههايش گوش سپردهام. شنيدن را دوست دارم؛ جملهها و كلمهها و حرفها را... اما چيزي كه وادارم كرد اين كتاب را بنويسم سكوت محض بود. اغلب مفسران مثنوي بر اين نكته تأكيد ميكنند كه اين اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستين كلمهاش «بشنو!» است. يعني ميگويي تصادفي است شاعري كه تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترين اثرش را با «بشنو» شروع ميكند؟ راستي، خاموشي را ميشود شنيد؟ همه بخشهاي اين رمان نيز با همان حرف بيصدا شروع ميشود. نپرس «چرا؟» خواهش ميكنم. جوابش را تو پيدا كن و براي خودت نگه دار. چون در اين راهها چنان حقيقتهايي هست كه حتي هنگام روايتشان هم بايد به مثابه راز بمانند.
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد، نوك قلمم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته. كفشهاي آهني سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو كودكان ناشي… مولانا خودش را
«خاموش» ميناميد؛ يعني ساكت. هيچ به اين موضوع انديشيدهاي كه شاعري، آن هم شاعري كه آوازهاش عالمگير شده، انساني كه كار و بارش، هستياش، چيستياش، حتي هوايي كه تنفس ميكند چيزي نيست جز كلمهها و امضايش را پاي بيش از پنجاه هزار بيت پرمعنا گذاشته چطور ميشود كه خودش را «خاموش» بنامد؟ كائنات هم مثل ما قلبي نازنين و قلبش تپشي منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنيدهام. هر انساني را جواهري پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههايش گوش سپردهام. شنيدن را دوست دارم؛ جملهها و كلمهها و حرفها را… اما چيزي كه وادارم كرد اين كتاب را بنويسم سكوت محض بود. اغلب مفسران مثنوي بر اين نكته تأكيد ميكنند كه اين اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستين كلمهاش «بشنو!» است. يعني ميگويي تصادفي است شاعري كه تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترين اثرش را با «بشنو» شروع ميكند؟ راستي، خاموشي را ميشود شنيد؟ همه بخشهاي اين رمان نيز با همان حرف بيصدا شروع ميشود. نپرس «چرا؟» خواهش ميكنم. جوابش را تو پيدا كن و براي خودت نگه دار. چون در اين راهها چنان حقيقتهايي هست كه حتي هنگام روايتشان هم بايد به مثابه راز بمانند.
اين كتاب نوشته شده تا همين كه خواندياش فراموشش كني؛ انگار نوشتن روي آب...
«بعد از عشق» رماني است دربارهي زنان و زنانگي و دورهاي غمبار و تيره اما گذرا در زندگيِ زنانِ عاشق: دورهي بعد از عشق. اليف شافاك با ذهن و قلم توانايش اين دوره را كه يكباره از راه ميرسد و موجوار ميگذرد و ميرود، شرح و بسط داده و به شكل رماني مدرن پيش چشم خواننده تصوير ميكند.
«بعد از عشق» رماني جسورانه و حيرتانگيز و سحرآميز است: اليف شافاك در ميانهي اين همه بدي و نوميدي، به ما اميد ميبخشد تا بتوانيم تاب بياوريم و مقاومت كنيم و باز زندگي را، معجزهوار، از سر بگيريم.
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد. نوك قلم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته كفشهاي آهني سوراخ شده، من اما هنوز خامم، هتوز هم در عشق همچو كودكان ناشي...
زود گرفتند و بردند، مجبورم كردند زانو بزنم. پيش از آنكه سرم را روي كنده بگذارم، يكي را ديدم كه انگار از ميان درختها پرواز ميكرد و ميگذشت. حيرت كردم: من بودم، ريشم بلند شده بود و آنجا، بيآنكه پاهايم به زمين بخورد، بيصدا راه ميرفتم. خواستم تصويرم را كه از ميان درختها ميگذشت، صدا بزنم؛ صدايم در نيامد، سرم روي كنده درخت بود. آن موقع، با اين فكر كه چيزي كه نزديك ميشود فرقي با خواب ندارد، خودم را رها كردم، منتظر بودم، پس گردن و پشتم مورمور ميشد. نميخواستم فكر كنم، اما هم ميلرزيدم و هم فكر ميكردم. بعد بلندم كردند و غرولندكنان گفتند: پاشا خيلي عصباني خواهد شد!
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد. نوك قلم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته كفشهاي آهني سوراخ شده، من اما هنوز خامم، هتوز هم در عشق همچو كودكان ناشي...