تنها ایستاده بودم، ناگهان متوجه نگاه رهگذران شدم و سراسیمه نگاهم را به شاخههای نارون دوختم. احساس سرگیجه داشتم. مطمئن نبودم چه کردهام. از فرزندم میترسیدم؛ آن ترس که هنوز هم میتوانم در خودم احساسش کنم، تمام چیزی بود که میشناختم. من اینجا بودم؛ مادری که سعی داشت پدر فرزندش را از او بگیرد. مادری که بدون هیچ دلیل قانعکنندهای، کودکش را با نادیده گرفتن پدرش به طرف خودش میکشید.
صدایش را میشنیدم: «خب به من بگو ببینم، چی باعث شده تو فکر کنی که از من سرپرست بهتری هستی؟» و من هیچ جوابی نداشتم.