گروهی حدودا سی ساله بعد از گذشت ده سال به رسم عادت دوران دانشجویی در آکسفورد تصمیم میگیرند روزهای کسلکننده تعطیلات کریسمس را با هم بگذرانند. آنها ارتفاعات دورافتاده و باصفای اسکاتلند را انتخاب میکنند - منطقهای کاملا ساکت و آرام.
این سفر خیلی عادی آغاز میشود: تماشای مناظر دلفریب و چشماندازهای دلهرهآور، نوشیدن کنار آتش و یادآوری خاطرات گذشته. اما بعد از گذشت یک دهه، دلخوریهای رازگونه ناچیزشان عمیق و عمیقتر شده است. ناگهان در حین خوشگذرانی سال نو، ریسمانی که آنها را به هم متصل میکرد پاره میشود، درست مثل بهمنی که به ناگاه سرازیر شده و کلبهای را در محاصره خود بگیرد و آن را از جهان جدا کند.
دو روز بعد، دقیقا در روز سال نو، یکی از آنها میمیرد و بقیه مظنون به قتل میشوند.
یک ضربالمثل قدیمی میگوید دوستانت را نزدیک خودت نگه دار. اما تا چه حد نزدیک؟