مردی مرد دیگر را در یک میدان سنگی به قتل رساند. آنها درباره چیزی با هم اختلاف نظر داشتند و یکی دیگری را با سنگ بزرگی زد. سنگی به بزرگی یک سر. ضربه مرد را کشت. سپس قاتل چشمانداز اطراف را به آرامی نگاه کرد تا ببیند که کسی شاهد ماجرا بوده یا نه؟ هیچکس نبود. به خانه رفت و یک بیل برداشت. یک چاله بزرگ کند و جسد را در آن گذاشت. سپس سنگ سنگین را از روی پل به رودخانه انداخت. به کنار رودخانه رفت. خودش را شست و خاک لباسش را تکاند. اما نمیتوانست از فکر سر شکسته جسد بیرون بیاید. این فکر همهجا با او بود. بنابراین به کلیسا رفت. «پدر روحانی مرا ببخش، چون گناهی مرتکب شدهام. میترسم خدا گناهم را نبخشد.»
پدر روحانی که مرد جوانی بود، به او اطمینان داد که اگر واقعا اعتراف و توبه کند، حتما بخشیده خواهد شد...