"من وقت میخواهم که ندارم. وقت... خلاقیت... کنترل... و بله، میخواهم که یک پیشتاز باشم؛ یک نوآور. من دوست داشتم آنگونه باشم. در آن دوران خوشبخت بودم."
بلافاصله پرسید: "اما؟"
گفتم: "اما نمیدانم چطور؟" مطمئنم که اگر ادامه میدادم به گریه میافتادم؛ نزدیک بود بزنم زیر گریه. "من تمام آن حرفهای مربوط به مثبتاندیشی را هزاران بار شنیدهام. برای من کار نمیکند. بازاریابی شبکهای برای من کار نمیکند. شاید هم من به دردش نمیخورم. چیزی توی این مایهها. میبینم که بقیه کار میکنند. خیلی از مردم. پس میدانم میشود انجامش داد. میدانم که آنها باهوشتر و بهتر از من نیستند و بیشتر از من هم کار نمیکنند. موضوع فقط این است که به نظر نمیرسد بتوانم کاری در این زمینه بکنم. سعیام را میکنم. واقعا سعی میکنم. تلفنها را میزنم... فهرست اسامی را مطالعه و اداره میکنم، اما باز هم کار نمیکند."
سپس به او نگاه کردم. پرسیدم: "آخر من چه مشکلی دارم که اوضاع اینطور میشود؟" سرش را به عقب تکیه داد و به سقف خیره شد. شانههایش را به بالا و سپس پایین داد، نفسی عمیق کشید و سپس چشمهایش را به من دوخت. "نگاه کن، دوست داری در مورد این که با این کسب و کار چه کنی، راهنماییات کنم؟" با صدایی که توجه همه را در رستوران به خود جلب کرد فریاد زدم: "شوخی میکنی؟" گفت: "خوب، فردا شروع خواهیم کرد. میخواهم کاری انجام بدهی..."